پس از باران

ساخت وبلاگ
دو روزی که گذشت را به عباس معروفی فکر کردم. قدیمی‌های اینجا می‌دانند زمانی آقای "تماما مخصوص" و "سمفونی مردگان"ش، و "سال بلوا"یش، و "فریدون سه پسر داشت"ش همگی بخشی از دنیای من بودند. و هنوز هم اگر او بهترین نویسنده از نظرم نباشد قطعا جز یکی از سه‌ نفر اول است. در شبکه‌های اجتماعی جملاتش را می‌خواندم و به‌خاطر می‌آوردم چه زمانی با آن‌ها زندگی کردم. از عید سال نود که عمو عزت فوت شده بود و از قفسه آخر آن کتابخانه در زیرزمین دانشکده این کتاب را جدا کرده بودم، بی‌آنکه کسی معرفی‌ش کرده باشد و بعد تنها توی خانه خواندمش، غمگین بودم و کلمه کلمه‌ی کتاب مرا از دنیای اطراف جدا می‌کرد و به اوج می‌رساند. و از همه دفعات بعد که آگاهانه اسمش را دنبال کردم... بارها دلم خواسته دوباره بخوانمش ولی از ترس اینکه نکند طعم آن لذت قبل، آن شیرینی، آن بار اول بودن را نداشته باشد، عقب کشیده‌ام. دو روز قبل را به همدم شب‌های سرد خوابگاه ارشد فکر کردم، به کتاب‌هایی از او که همیشه کنار تختم بود. به جمله سیمین دانشور «به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک‌وقت، معروفی! و من غصه خوردم.» و به آن سرطان لعنتی که عاقبت مغزش را بلعید.+ دلم راستی راستی برایت تنگ می‌شود آقای نویسنده.برچسب‌ها: درد داشت پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 108 تاريخ : جمعه 25 شهريور 1401 ساعت: 9:22

در حالی که برای بار دوم در هفته گذشته، گوش سمت چپم را دکتر بردم، متخصص گوش و حلق و بینی معتقد بود که مشکل از گوشم نیست و احتمالا زیر سر یکی از دندان‌های عقل است که زیرزیرکی دارد به فنایم می‌دهد و زودتر بروم عکس بگیرم و اگر لازم هست دندان را بکشم. و اما دندان‌های بی‌عقل ناخلفم در بدترین جای ممکن زده‌اند بیرون. کج و معوج، نصفه و نیمه. تو گویی عقل نصف و نیمه‌ی خودم :))) از طرفی نمی‌دانم حساسیت فصلی‌ست، سرماخوردگی‌ست، با اجازه بزرگترها برای بار سوم کروناست یا چه که حلق و گلویم هم می‌سوزد. با این تفاسیر بعد از چهار ساعت معطلی از مطب دکتر آمدم یک چایی بریزم و گلویی تازه کنم که از روی سرامیک آشپزخانه سُر خوردم، حضار از خنده پاره شدند، انگشت شست مبارکم رفت زیر پایم و تق صدا داد و من از درد جیغ می‌کشیدم و در نهایت به نظر بقیه شبیه شتر با دو پا وسط هال فرود آمدم. البته که شانس همراهی کرد و استخوانش نشکست. شستم ورم کرد و گوشه‌ی ناخنم سیاه شد و حالا کلکسیونی از درد و مرض نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم، دریچه هم بیلاخ نشانم می‌دهد که بگذریم.برچسب‌ها: از رنجی که می‌بریم پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 116 تاريخ : جمعه 25 شهريور 1401 ساعت: 9:22

دلم خیلی وقتا هوای نوشتن می‌کنه. اما دیگه انگار بلد نیستم بنویسم. ذوق و قریحه نوشتن رو خودم سال ۹۲ از خودم گرفتم. وقتی همه‌ی حاشیه‌های کتابای ارشد پر از تراوش ذهنی بود هی به خودم فحش می‌دادم که به‌جای این کارا درس‌ت رو بخون. بعد که کنکور رو پشت سر گذاشتم برگشتم به نوشتن. اما هیچی مثل قبل نشد. تمام اون سالها ادامه دادم اما عوض شده بودم و هی نوشتن دورتر و بعیدتر شد تا الان که کمرنگه و محوه و باید کلی زور بزنم دو خط تایپ کنم. اونم روزمره و شر و ور :)این‌روزها خیلی به پوچ بودن و بی‌ارزش بودن دنیا فکر می‌کنم. دیشب یه جایی مهمون بودم که یکی از مهمون‌ها از یه تصادف وحشتناک جون سالم به در برده بود. می‌گفت بین اصابت ضربه و باز شدن ایربگ چند ثانیه شایدم صدم ثانیه سکوت بود که برام خیلی طول کشید. با خودم گفتم همین بود دنیا؟ تموم شد؟ این همه دوییدم... درس خوندم، حرص خوردم، برای همین؟ و می‌گفت بعد اون اتفاق نگاهم به زندگی عوض شده. سخت نمی‌گیرم به خودم، به رژیمم، به کار کردنم، حتی برگشتم سر کمد لباسام و از هر چی حیفم می‌اومده بپوشم تند تند استفاده می‌کنم نکنه دیگه فرصتی نباشه. می‌فهمیدمش... شاید از تصادف مرگباری برنگشته بودم اما زندگی توی یک سال گذشته به منم مسخره بودنش رو بارها نشون داد. خیلی جاها استپ زدم و ایستادم و گفتم همین؟ یه مدت توی این خلا دست و پا زدم تا باز دست خودم رو گرفتم و آوردم توی مسیر. خودخواهانه‌اس اما داشتم به امین می‌گفتم اگه یه روز به فکر بچه‌دار شدن بیفتم یکی از دلایلش افزایش امید به زندگی خودمه که دلم بخواد بابت یه چیزی به دنیا نگاه ویژه‌تری از «آب بینی بز*» داشته باشم. حالا باز مدتی رو توی اون حال و احوال بودم. سخته این برگشتن در حالی که همه چی دور و اطرافت از جامع پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 108 تاريخ : جمعه 25 شهريور 1401 ساعت: 9:22